داستان ارواح گمشده در زمینی دیگر

نویسنده : لیلا شاهپوری

 

قسمت اول :

گاهی اوقات اتفاقایی برات پیش میاد که نه تو خواب اونا رو تصور میکردی و نه هیچوقت به ذهنت

هنوز گاهی با تعجب بخودم تو آینه نگاه میکنم واقعا برگشتم !!! من اینجام تو خونه خودم !!!

گاهی حس میکنی که عمر داره میره ولی باز بی تفاوت از کنار این حرفا میگذری و زندگی عادی رو دوباره از سر میگیری !!!

تو پارک قدم زنان به آدمای دیگه نگاه میکنی که همه چیز براشون عادیه و حق هم دارن درست مثل قبلنای خودم .

……………..

درس و دانشگاه بهترین سرگرمی من بود چون اونجا هم دوستامو می دیدم و هم با چیزی سروکله میزدم و وقتم پر میشد منظورم کتاب و درسهامه !!!

هیچوقت یادم نمیره روزی رو که قرار بود با دوستام به مسافرت برم .. مگه میشد همچی روزی رو یادم بره اونهم تنهایی و برای اولین بار !!

من همیشه عاشق مسافرت بودم بخصوص اگه اون مسافرت با همسن و سال های خودم باشه .

همیشه دوست داشتم شبی رو زیر نور ماه و تو فضای باز بخوابم ولی پدر و مادرم هیچوقت این اجازه رو بهم نمیدادن که به تنهایی و بدون خانواده به چنین سفری برم .

ولی بالاخره موفق شده بودم برای اولین بار رضایت اونها رو بگیرم و به یه مسافرت 5 روزه با ماهان و روزبه برم .

ماهان هم مثل من بود خانوادش خیلی به سفرای مجردی موافق نبودن و همیشه دوست دارن هر جا میرن همه با هم به مسافرت برن .

ولی برعکس ما دو نفر , روزبه همیشه راحت بود وهرجایی که دلش می خواست میرفت .

پدر روزبه یه خلبانه و مادرش مهماندار هواپیماست و خانوادش مدام در حال سفر بودن و گاهی روزبه رو هم با خودشون میبردن و مواقعی که نبودن اون پیش مادر و پدر مادرش می موند .

روزبه از بچگی شیطنت تو وجودش بود معمولا خیلی زود دوست پیدا میکنه و خوب خودش رو با همه چیزوفق میده .

ولی روزبه برعکس پدر و مادرش از درس و دانشگاه فراری بود و به اجبار داشت تو دانشگاه درس میخوند و بقول خودش فقط بخاطر حفظ آبروی خانوادگی باید درس خوند .

قرار سفر رو هم روزبه گذاشته بود هر سه تامون تو یه آپارتمان سکونت داریم و تنها خوبیش همین بود که خانواده ها همدیگه رو بخوبی میشناختن .

مثل هر روز , صبح مسافرت خیلی زود از خواب بیدار شدم .

وقتی چشمام رو باز کردم با تعجب به سقف اتاقم نگاه میکردم یهو یادم اومد که قراره برم مسافرت ولی هنوز باورم نمیشد که امروز صبح یک صبح کاملا متفاوت در زندگیم باشه .

با لبخند پتو رو کنار زدم و با عجله از تختم پایین اومدم و رفتم تا دوش بگیرم .

خیلی خوشحال بودم تا حدی که برای اولین بار تو حموم داشتم آواز میخوندم .

وقتی از حموم بیرون اومدم مادرم رو دیدم که از خوشحالی من لبخند میزد ولی حس مادرانه ش نمیذاشت که نگرانی ازش دور شه .

من قرار بود برای اولین بار بدون خانواده برای یک روز هم نه که برای 5 روز بیرون از منزل باشم حتی پدرم هم کمی دلواپس بود .

وقتی سر میز صبحونه رفتم با تعجب به مادرم گفتم : وای مامان چه خبره !! این همه صبحونه چرا حاضر کردی ! مگه دارم میرم جنگ که قوی شم ! شما که میدونی من فقط یه مدلشو میخورم !

مادرم با قیافه درهم و نگرانش گفت : سینا جان هر چی تونستی بخور بقیشو لقمه میگیرم واسه تو راه یچیزایی هم حاضر کردم که ببری .

من که هنوز لقمه اولو داشتم می خوردم با تعجب گفتم : نه مامان نکن اینکارو آبرومو میبری!بچه ها گفتن هیچی نیارین میریم بیرون با هم هر چی بخوایم میخریم .

مادرم که ولکن قضیه نبود با لبخند گفت : خب منم واسه همتون دارم لقمه درست میکنم یچیزایی تو سبد گذاشتم که لااقل دو روزی احتیاج به خرید نداشته باشین .

پدر با خنده گفت : سینا بسته دیگه ! تو که میدونی از پس مامانت بر نمیای پس بیخیال شو بحث نکن دیگه ! حالا صبحانتو کامل بخور تا بچه ها زنگ نزدن .

بابام مغازه لوازم الکتریکی داره ولی همیشه عادت کرده بود مثل کارمندها صبح زود بیدار شه و بهمراه مادرم به پیاده روی بره و پس از خرید نون با همدیگه صبحانشونو بخورن ..

پس از مرگ خواهرم بهمراه شوهر و خواهرزاده م که تنها 2 سالش بود زندگی مون رنگ دیگه ای گرفته بود میتونم بگم همیشه زمستونی بود ..

خدا گاهی اوقات یدفعه همه چیو تغییر میده !!

با بدنیا اومدن خواهرزاده م نسترن چه روزهای خوبی داشتیم ولی اون تصادف لعنتی توی جاده شمال همه چیو عوض کرد ..

بهرحال پدر و مادرم تحملشون رو بخاطر من بالا برده بودن ..

می دونستم که انگیزشون رو از دست داده بودن ولی بهرحال حکمت خدا همیشه مد نظرشون بود.

موقع صبحانه خوردن دلشوره عجیبی داشتم تو دلم بخودم گفتم لابد بخاطر اینه که اولین باره که بدون پدر و مادرم به مسافرت دارم میرم !

ما قرار بود به اصفهان بریم .. همه مون قبلا بارها به اصفهان رفته بودیم ولی این اولین بار بود که به تنهایی و بدون خانواده به این شهر تاریخی زیبا میرفتیم و فکر رفتن به اونجا من رو آروم میکرد و دلشورمو کمتر کرده بود .

ساعت 8 صبح بود که من , ماهان و روزبه تو پارکینگ بودیم و آماده بودیم تا به سفری بریم که هیچوقت تصور نمیکردیم قراره یک ماه طول بکشه !!

بخاطر موقعیت شغلی پدر و مادر ماهان که معلم هستند اونها از همه زودتر تو پارکینگ بودن ..

ماهان مدام میگفت شماها چرا دیر کردین ..

من و روزبه با هم همزمان داخل پارکینگ شده بودیم !

پدر و مادر من و ماهان شروع به احوالپرسی کردن و تو حرفاشون کمی نگرانی و دلواپسی موج میزد ولی ما بچه ها که بیخیال بودیم ..

روزبه که فقط بهمون می خندید هنوز هیچی نشده شیطنتش گل کرده بود مدام چیزایی میگفت که پدر مادرامون بهش حساسیت داشتن ..

-ماهان سینا حسابی خداحافظی کنین که دیگه برگشتی در کار نیست !! ههههههه

مادرم هم مدام رو به روزبه می گفت :

-آخ از دست تو روزبه !! نمیزارم برین سفراااا

روزبه هی یچیزی میپروند تا بالاخره پدر ماهان گفت :

-خب دیگه بچه ها شوخی بسته دیگه کم کم بهتره راه بیفتین دیگه سفارش نکنم اصلا عجله نکنین با احتیاط رانندگی کنین بخصوص تو اتوبان خیلی تند نرین .

پدر و مادر من و ماهان اجازه ندادن با ماشین روزبه بریم چون روزبه سابقه خوبی تو رانندگی نداشت و بارها ماشینش رو بخاطر تصادفات مکرر عوض کرده بود من هم ماشین نداشتم بنابراین با ماشین پژو 206 ماهان قرار شد بریم .

روزبه دیگه همه جوره داشت تنبیه میشد چون پدر و مادرمون گفتن پیش ماهان صندلی جلو نشینه بره عقب بشینه بهتره !

دیگه روزبه تسلیم شده بود با وجود شیطنت هاش , اون هم پسر خوبیه و هم خیلی باادب و خانواده دوست و یکی از مهمترین دلیل های اجازه دادن خانواده هامون با وجود این هم شیطون بازیهاش , همین اخلاق های خوبش بود که رضایت دادن به این سفر بریم .

 

پایان قسمت اول