ارواح گمشده در زمینی دیگر

 

نویسنده : لیلا شاهپوری

قسمت سوم

بزور تونسته بودم گوشه ای از صندلی رو نگهدارم دستم از شدت درد داشت از جاش کنده میشد که ناگهان همینطور که تو امواج وحشتناکی که از چند قطره بارون بوجود اومده بود شناور بودیم و ماشینمون مدام در حال چرخش بود لحظه ای روبروم رو دیدم .

 

چشمام داشت از حدقه درمیومد یعنی چی ؟ این دیگه چی بود ؟

 

آسفالت خیابون شکاف عمیقی برداشته بود و همه آب رو به سمت خودش می کشید و همینطور ما روفقط یادمه اون لحظه چشمام رو بستم و بوضوح سقوط مون رو احساس کردم ..

 

فریادهای مداوم روزبه و ماهان رو می شنیدم ..

 

از بس ماشین چرخیده بود حالت تهوع بدی داشتم تا اینکه با سقوط به گودالی بزرگ بیهوش شدم .

 

نمی دونم چند وقت گذشته بود که با صدای ناله هایی به هوش اومدم ..

 

به سختی چشمام رو باز کردم توی دهنم مزه بدی رو حس کردم دقیقا مثل موقعی که میرفتم دندانپزشکی و در قسمت صورت و لبم سوزش زیادی داشتم که ماهان رو دیدم .

 

در ماشین باز بود و نیمی از بدن ماهان بیرون بود و سرش کنار دستم رو صندلی عقب ماشین بود.

 

دستاشو با لرزش و بزور تکون دادم و صدا زدم :

 

-ماهان ماهان حالت خوبه ؟

 

وقتی ماهان گفت نه بدنم درد میکنه یکم خیالم راحت شد که صدامو شنیده ولی روزبه رو کنارم ندیدم تونستم  از روی صندلی بلند شم و آروم خودم رو بیرون از ماشین کشوندم که در همون لحظه چشمم به روزبه افتاد که روی زمین لا ب لای سنگ های اطراف بود .

 

به سمتش رفتم و دستاشو گرفتم و چند بار صداش زدم که روزبه با صدای بلندی گفت :

 

-آخ آخ پسر چرا دستمو تکون میدی تمام بدنم درد میکنه دیوونه حالا با اینکارت منو نکشی !

 

و بعدش شروع کرد به خندیدن ..

 

باورم نمیشد که روزبه تو همچی وضعیتی داره میخنده ..

 

-روزبه تو دیگه کی هستی داری میخندی ؟ تمام دستو پات خونی شده اونموقع تو

 

حرفمو ناتموم گذاشت و گفت :

 

-ماهان چطوره ؟ زنده ست ؟

 

به سمت ماهان رفتم و پس از اینکه مطمئن شدم جایی از بدنش نشکسته کمکش کردم تا به ماشین تکیه بده و بشینه ..

 

بعد از اینکه خیالمون راحت شد که همه مون زنده ایم تازه متوجه اطراف شدیم !

 

روبرومون دریا بود و ما روی ساحل پر از سنگ افتاده بودیم لحظه ای فقط نگاه میکردیم .

 

تا چشم کار میکرد فقط آب بود و ساحل .

 

روزبه رو به ما برگشت و گفت :

 

-بچه ها چقدر زود ؟؟؟

 

ماهان با تعجب بهم نگاهی انداخت و به روزبه گفت : چی زود !!!

 

روزبه آه بلندی کشید و گفت :

 

-خب معلومه دیگه چقدر خنگین شماها !! ما مُردیم دیگه اینجام لابد مابین این دنیا با اون دنیاست .

 

ماهان نگاهی به دستاش انداخت و گفت : نه امکان نداره !!!!!!!!

 

که در همون لحظه رو به هر دوشون گفتم :

 

-خدایا ! چی میگین شماها !! مگه ندیدین که امواج ما رو اینجا آورد ؟ حالا شاید تعجب آور باشه ولی دیگه انقدر هم حالیمونه که مرگ اینجوری نیست !

 

روزبه با دستش آروم به سرم زد و گفت :

 

-به به آقای سینا خان ! جناب سینا میشه بفرمایین شما تابحال چند بار مردین ؟؟

 

لبخندی زدم و گفتم :

 

-پسر جون دیگه هر کی میدونه مردن نباید این مدلی باشه ! تازه من خودم دیدم که زمین یه شکافی برداشت بعدش ما توش افتادیم !!

 

ماهان که تو شوک بود گفت :

 

-بچه ها مگه ما تو جاده اصفهان نبودیم ؟ مگه اطرافمون کویر نبود ؟ حتی روستام نبودا ! ولی نگاه کنین الان روی ساحل وایستادیم روبرومونم دریاست !

 

من که دیگه از ایستادن خسته شده بودم روی تکه سنگی نشستم و به دریا نگاه کردم و با تعجب گفتم :

 

-نمی دونم هیچی نمی دونم ! فعلا که فقط دارم دریا رو می بینم نگاه کنین چقدر زیباست ؟ از اصفهان اومدیم شمال !!!!

 

روزبه کنارم نشست و گفت :

 

-واقعا چیشده ؟ مگه میشه از بیابون بیایم دریا ! بچه ها اندفعه یچیزی میگم بهم نخندین ها !نکنه کل دنیا اینجوری شده ! نکنه همه مردم ایران همچی بلایی سرشون اومده ! وای بچه ها میگن اگه به یچیزی زیاد زوم کنین همین میشه ها آخه من بازیهای کامپیوتریم همش بازیهای آخر دنیایی بود !

 

وای بچه ها نگاه کنین ..

 

با صدای ماهان من و روزبه به دریا نگاهی انداختیم و با تعجب خیره موندیم !!

 

ماه بزرگی داشت از ته دریا بالا میومد .. ماه انقدر بزرگ بود که می تونم بگم به اندازه یه استادیوم ورزشی بود که لحظه به لحظه بزرگتر میشد

 

دیگه مطمئن شدیم اینجا نباید زمین باشه و شاید حرف روزبه درست بود که شاید هم ما مرده باشیم

 

پایان قسمت سوم